سورناسورنا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه سن داره

قشنگ ترین بهانه زندگی

باورم نمیشه سورنا داره 2 ساله میشه

انگار همین دیروز بود،19 مرداد 90 یه فرشته کوچولو اومد پیش ما دقیقا 2 ماه دیگه سورن ما 2 ساله میشه،چقدر زود گذشت،چقدر به هم عادت کردیم،به خنده های کودکانه،به بازی های کودکانه،به شیرین زبونی هات،به شیطنت ها و به هزاران چیز دیگه که من با دنیا عوضشون نمی کنم،نمی دونم این همه قشنگی رو از کجا آوردی،این همه مهربونی،بعضی وقتها هاج و واج کارات می مونم،با خودم می گم خدایا بچه به این کوچولویی چطور می تونه همچین درک بزرگی داشته باشه،دلم ریش میشه وقتی می خوای با بابایی برین بیرون با اون بریده حرف زدنات و با اون پانتومیم بازیات به من میگی بیا،یا وقتی با من بیای بیرون پاهای بابا رو می گیری و میکشی که اونم بیاد،بابایی هم که دلش ضعف می کنه برای این کارات و...
19 خرداد 1392

روزت مبارک بابا سیاوش

امروز 3 خرداد روز مرد و البته روز پدر بود،دومین روز پدری که بابا سیاوش با عنوان پدر تجربه می کرد. سورن جونم  و مامانی برا بابایی یه کادوی ناقابل تهیه کردن که فکر کنم بابایی بیشتر از اینکه ذوق زده ی کادوش بشه بیشتر برا این دل تو دلش نبود که شیری پور (به قول بابایی) دیگه اینقد بزرگ شده که با دستای کوچولوش به باباییش هدیه میده اونم هدیه روز پدر! جالب تر این بود که وقتی من و سورنا رفتیم گل بخریم،تو راه که داشتیم برمی گشتیم به سورنا توضیح دادم که موقعی که رسیدیم دم در خونمون گل رو میدم به تو که بدیش به بابایی،ولی سورنا تا رسیدیم سر کوچه گل رو ازم خواست که قربونش برم زورشم نمی رسید نگهش داره و روی زمین می کشید،الهی فدای مرد کوچولوم بشم که...
3 خرداد 1392

سفر 5 روزه سورنا به خونه بابا حاجی

شازده کوچولوی من ،چند روز پیش من و خاله سمیه و البته نی نی کوچولوی مامان برا استقبال عمو مهدی که از سفر حج برگشته بودن با هم رفتیم تبریز و بعدشم ارومیه خونه عمو مهدی،جای بابایی خیلی خالی بود ولی حیف که به خاطر اینکه مرخصیاشو عید استفاده کرده بود نمیشد بیاد برا همین زنگ زد تلفنی به عمو مهدی زیارت قبول بگه و ازش معذرت خواهی کرد که نتونسته بیاد ولی خوب سورنا به نیابت از باباش اونجا بود،ایشالا قسمت ما و بقیه هم بشه. نکته مهم این سفر این بود که سورنا بوس کردنو با تلاش های پیگیر حاجی باباش یاد گرفت،وای که چقد می چسبه سورنا اینطوری مامانشو بوس می کنه راستی باغ حاجی بابا هم رفتیم،سیب زمینی کبابی و چایی ذغالی حسابی حال داد،حاجی بابا داره اون جا ی...
26 ارديبهشت 1392

و باز هم بالاخره

شیرمرد کوشولوی مامان بالاخره بعد از این همه وقت اینترنت دار شدیم‚سورنای مامان الان ١ سال و ٨ ماه و١٩ روزشه یه عالمه چیزای نگفته برات دارم‚ایشالا از این به بعد همه اونایی که برات ننوشتم رو برات جبران می کنم به اندازه ١ سال و ٨ ماه و١٩ روز‚ البته اگه بذاری‚اخه اینقدر وابسته مامانی شدی که دوست نداری  من دستشویی برم حتی وقتی بابایی هست. خیلی دوستت دارم عاشقتم بوس   ...
8 ارديبهشت 1392

تولد 1 سالگی قند عسل

سلام سورنای قشنگم امروز 19 مرداد مصادف با 19 رمضان،قند عسل مامان یک ساله شد،باورم نمیشه انگار همین دیروز بود که خدا یه هدیه آسمونی رو به ما عطا کرد،یه فرشته ی کوچولو،یه پسر ناز دوست دارم فریاد بزنم و بگم خدااااااااااااااایا خیلییییییییییییییییی ازت ممنونم که من رو لایق یه همچین هدیه نابی از جانب خودت دونستی،دلم می خواد هزار بار سجده شکر کنم به درگاهت که مادر یه همچین فرشته ای بودن رو تو تقدیر من مقدر کردی،خدایا سپاااااااااااااااس. شیرمرد من همونطوری که می دونی امروز روز تولد تو مصادف شده با 19 رمضان که شب شهادت حضرت علی هستش و ما نتونستیم امروز برات جشن بگیریم ولی برای سلامتیت مامانی واست شله زرد نذری درستید و بین در و همسایه پخش کرد...
19 مرداد 1391