سورناسورنا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

قشنگ ترین بهانه زندگی

عکسای آتلیه 2 سالگی سورن کوچولو

قشنگتریییییییییییییییییینم قول داده بودم عکسای 2سالگیتو که تو آتلیه کودک فوتو نی نی گرفته شده،برات بذارم تا  بعدها ببینی چه پسر کوچولوی نازی بودی:                                                                          ...
13 دی 1392

پسرم دیگه برا خودش مردی شده

"بزرگ شدم،مرد شدم" اینا جمله های پسر کوچولوی منه که تو این 2 ماهی که از 2 سالگی گذشته بخصوص ماه اخیر،خیلی شنیده میشه شیر کوچولوی مامان در یک عملیات انتحاری 3 تا پیشرفت اساسی کرده: 1)حرف زدنت خیلی بهتر شده و دایره کلماتی که بلدی روزبروز داره بزرگتر میشه 2)از شب 10 مهر هم دیگه جیجیتو زنبور نیش زده اوف شده و دیگه شیر مامانو نمی خوری و به قول خودت مرد شدی دیگه،قربون پسر کوچولوم برم که مامانیو اذیت نکردی و خیلی راحت تر از اون چیزی که فکرشو می کردم از شیر گرفته شدی،خیلی می ترسیدم که اذیت بشی ولی خدا رو شکر این هم به خوشی و سلامتی گذشت. 3)سورن مامان دیگه تو لگنش (که شکل جت اسکی هستش) جیش می کنه،و امروز برای اولین بار حاضر ...
21 آذر 1392

25 ماهگی شیرمردمون

امروز 19 شهریور 92 هست و یک ماه از دومین سال زندگی  شازده کوچولومون گذشت و فرشته مهربون ما قدم تو ماه 26 زندگی زمینیش گذاشت. نمی دونم چرا هر نوزدهی منو بی اختیار یاد تو میندازه،انگار تو ذهن من همه نوزده ها به نام توست. نوزدهم هر ماه که می رسه ،تو یک ماه بزرگتر شدی و شیرین زبون تر ،آخه نمی دونی که چه چیزایی می گی،چه جمله هایی سر هم می کنی که من و بابایی فقط چند ساعت تو کف ادبیات تو می مونیم. این مدت که نبودیم یکم سرمون شلوغ بود،تولد 2 سالگی و بعدش عمه زری اینا اومدن و با هم رفتیم شمال،چند وقته دیگه هم حاجی بابا اینا میان تهران عروسی پسرخاله ی مامانی و اوایل مهر ماه هم که نی نی دایی اینا به دنیا میاد به سلامتی،اینا رو گفتم تنبلی خود...
19 شهريور 1392

زمزمه های اولین تجربه خیلی سخت مرد کوچکم

عزیز دل مامان،داری به 24 ماهگی نزدیک میشی مامانی قصد داره یواش یواش آقا کوچولو رو از شیر بگیره ولی نمی دونی که حتی فکر کردن بهش هم چقدر برام سخته که تو رو از چیزی که خیلی دوستش داری و وابستش هستی بگیرم،می ترسم که خیلی بی تابی کنی و من طاقت التماس و اشکاتو نداشته باشم. آخه تا حالا چند بار روشهای مختلفی رو امتحان کردم که ببینم با کدومش راحت تری ولی هر بار که می بینم اون طوری غم تو صورتت میاد و ناراحتی تو چشات میشینه ،دلم آتیش می گیره و طاقت نمیارم و بی خیال میشم و خودمو به اون راه می زنم که چند روز دیگه شیر بخوری تا من یه روش جدید کشف کنم. پسر کوچولوی مامان آخه برای منم خیلی سخته،منم دلتنگ زمانهایی میشم که دست کوچولوت رو تو دست مامان جا می...
7 شهريور 1392

تولد 2 سالگی شیرمرد مامان و بابا

قشنگترین بهانه زندگیم داشتم به گذشته ها فکر می کردم،نه به گذشته های خیلی دور،همین دو سال پیش،چه روزهایی داشتیم با هم،بی قرار آمدنت بودم،با فکر تو روز و شبها به هم پیوند می خورد و همه فضای ذهنم پر بود از تجسم لمس دستای کوچولوت،با هر تکونت قند تو دلم آب می شد،دیگر طاقت نداشتم صبر کنم،دلم می خواست چشمای قشنگتو زودتر ببینم،بغلت کنم و یه دل سیر بوست کنم،دوست داشتم ساعتها تو آغوشم آروم بخوابی و من بوی تو رو با تمام وجودم حس کنم،مطمئن بودم که بوی بهشت میدی آخه میدونستم که یه فرشته کوچولو قراره مهمون همیشگی خونمون باشه. آری عزیزکم 19 مرداد تداعی کننده ی بهترین روز زندگیمه،یادآور شادی های درونی ام،روزی که برای آخرین لحظات مهمان تو دلی مامانی بودی...
19 مرداد 1392

جشن تولد سورنا در 18 ماهگی

سلام پسر مهربونم دیروز 26 بهمن ماه بالاخره اراده ی ما برای برگزاری جشن تولدت به حقیقت پیوست،مدتها بود که می خواستیم یه جشن تولد حسابی برات ترتیب بدیم،آخه میدونی جشن تولدت همزمان شده بود با 19 رمضان که شب شهادت بود،بعد از کلی امروز و فردا کردن بالاخره اون روزی که دنبالش بودیم شد 26 بهمن ماه 1391. دیگه جونم برات بگه که دوست داشتیم خیلی بهتر از اینها برات جشن بگیریم ولی خوب دیگه یه سری چیزا پیش بینی نشدست،حالا هرچی کم و کسری بود شیر کوچولوی من به بزرگواریش ببخشه،آخه نتمون قطع بود و من با گوشی پیگیر کارای تولدت بودم که یکم سخت بود،راستی بعد کلی گشتن تم تولد زنبوری رو برات انتخابیدیم،ایشالا یه روز خودت اینقد بزرگ بشی که خودت بگی تولدت چجوری و...
30 خرداد 1392

سورنا و پارک

شیرمرد کوچولوی من،از وقتی که هوا یه خورده گرم شده من و بابا تو رو می بریم تاب بازی تو اون پارکی که نزدیک خونه خاله سمیه ست. تو عاشق تاب بازی شدی ،نمی دونی چه می کردی موقعی که می خواستیم بیاریمت پایین،یک جیغ و دادی می کردی بیا و ببین،ولی خدا رو شکر حالا دیگه نوبتو یاد گرفتی،تا بهت میگیم دیگه نوبت نی نی های دیگست،خودت بی هیچ حرفی با رضایت کامل میای پایین،مامان قربونت بره که اینقدر بزرگ شدی که دیگه می فهمی نوبت چیه،نمی دونی  چه فخر فروشی می کنه بابا،با کمال افتخار تو رو از رو تاب بر می داره میگه قربون پسر با شخصیتم برم. سرسره بازی هم دوست داری ولی نه به اندازه تاب بازی،ولی از اینکه خودت یاد گرفتی پله ها رو بالا میری و میتونی خودت تنهای...
26 خرداد 1392

مروارید های 13 و 14 سورنای مامانی

سلام یه دونه پسر مامان خیلی خوشحالم که دیگه مشکل نتمون حل شد و هر وقت که می خوام می تونم اینجا برات بنویسم،البته وقتی که تو خوابی وگرنه که اصلا دوست نداری من پای نت باشم،فقط هم نسبت به من آلرژی داری،با بابایی سر لپ تاپ هیچ مسئله ای نداری. یکی یه دونه مامان این روزا خیلی بهونه گیری می کنی،می درکمت مامانی،سخته دندون درآوردن،اونم از نوع نیش،الهی بگردم که مامانی نمی تونه کاری برات بکنه،از خدا می خوام این فرشته کوچولوی ما رو کمک کنه تا این روزا رو هم پشت سر بذاره و همه دندوناش به سلامتی بیرون بیاد تا یواش یواش واقعا جزء کباب خورها بشه،آمین اینا رو دارم می گم یاد روزای سخت تر افتادم،از پوشک گرفتن ،از شیر گرفتن،اتاقتو جدا کردن البته پروسه ا...
21 خرداد 1392